نامۀ 46

ساخت وبلاگ
  • من مرد هستم، همان که او را از بهشت بیرون راندی. در این گیرودار زندگی، تنها جرمم این است که پیش از ساعتی پا به زمین گذاشته‌ام که تو زاییده شدی. وگرنه، مرا چه به هوو آوردن بر سر تو، مرا چه به بی‌وفایی. نمی‌دانی تنهایی چه چنگ می‌زند بر دلم. صورتم کهیر زده‌است از بس به این فکر کردم که چرا به دلیل همین تنها جرم ـ که دست خودم هم نبود ـ بایستی طرد می‌شدم. همگان طردم کرده‌اند و تو نیز. ای کاش، می‌شد خود را از زندانبانی که بدان دچار شده‌ام نجات دهم. اما چه کنم که دوستش دارم. دوستش هم نداشته باشم هم‌خوابه‌ام است. تا وقتی با کسی هم‌صحبت نشوی، دل ندهی و قلوه نستانی، هیچ نسبتی با او نداری. اما آنگاه که به تو دچار شد و تو به او دچار شدی، دیگر دردهایش تو را هم به ناله وامی‌دارد. این جرم است؟! ای کاش می‌شد این جرم را باز هم تکرار کرد. اما نمی‌خواهم. دارمش. به قدر کافی سنبه‌اش پرزور و داغ است که بسوزاندم. می‌چزاندم و تو نیز می‌چزانی‌ام. او می‌چزاند چون می‌داند مرا چاره‌ای برای رهایی از پیچک‌های تنیده‌اش نیست و تو می‌چزانی چون قاضی دادگاهی هستی که پیش از قضاوت مرا مجرم دانسته است. تنها جرمم این است که زود به دنیا آمده‌ام. بانوی من، نکند جرم جرم توست که دیر به دنیا آمده‌ای. در قایم باشک بهشت جا مانده‌ای و مرا سُر داده‌ای به دار طبیعت که چه؟ که بسوزم؟ که دچار شوم و بعد دیر بیای و طعنه بزنی که تو چقدر بی وفایی؟ زخم‌هایم بیش از شمار شده و پرستاری می‌خواهم که دلسوز نباشد. نمی‌خواهم مادرانه اشک بریزد. می‌خواهم پرستاری باشد که زخم‌ها را ببوسد، مرهم بگذارد و بعد، ساده و بی‌آلایش بگوید: «این که چیزش نیست.» نازنین من، اگر تو دلی داری که ترک خورده است من چه بگویم که عمری در حسرت یک رؤیا اشک ریخته‌ام. چه فایده اگر به گاه پیری نصیبم شود. چه فایده وقتی استخوان‌هایم دارد ترک برمی‌دارد، بیایی و سرم را روی دامنت بگذاری. مگر ملای دم احتضاری؟
ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 249 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 4:12