داری میبازی. رعشه گرفتهای. قوز کردهای. در خودت مچاله شدهای. مثل کاغذ نامهای که برایش نوشتی و او در مشتش لهاش کرد. با خودت کلنجار میروی. فکرهایی به سرت میزند که تا این ساعت به ذهنات نیامده بود. پریشانی خاطر، دربدری ذهن، گم شدن در کوچهپسکوچههای خیال. درب باز شد یا خیال کردی که در باز شد. زنی وارد شد. چشمغره رفت، به تو فحش داد و در گوشهای خزید. انگار سردش است. لحافی میاندازی رویش. تلخندی میزند. دستی بر موهایش میکشی. لبهایش را به دندان گزید و خاموش گریست. قلبش پر از سوزن است. هربار که وسط گریههایش سرفه میکند، سوزنی از حنجرهاش بیرون میزند. یکی از آن سوزنها دستت را خلانید. فرو میرود. از راه رگها تا سهکنج قلب میرسد. نیشتری است برای خودش. از رو نمیروی که. زخم زبانش شنیدنی است: «گاهی غم مثل سیاهی دوده است، مثل چرک است که این بار نه بر کف دست بر پشت دست میچسبد و به مالاندنی پاک نمیشود. گاهی خیالی گزنده مثل کژدم نیشش را بر جانات فرومیکند و میچزاندت. گاهی دم میبندی و میخواهی ساکت بنشینی اما نمیگذارند. خیالات رهایت نمیکنند. دور سرت میچرخند و هوار میکشند. سرت پر از هیاهو میشود. دست از سرم بردار.» دست از سرش برمیداری. لحاف را از رویش کنار میزند. گرمش شده است. داغ داغ. مثل برهوت. تب و لرز دارد. خودت را میاندازی رویش. شاید از لرزشاش کم کنی. دستش را میاندازد دور گردنات. بیابان خودش را به چمن آویخته است. مگسها دور سرت ریسه میروند. چشمها در سوز بیابان خشکیدهاند. نفساش سوز دارد. لبهایش داغ است. چشمهایش از حدقه بیرون زده است. جان که به چنبره برسد چشمها گرد میشود. چشمهایش سگ دارد. میخواهد بیاید تکهپارهات کند. امانش نمیدهی. دستهایت را حلقه میکنی دور گردنش. با دستهایت برایش طناب میبافی، مثل گیسهایش. سکوت اتاق مثل کاغذی از وسط جر میگیرد. صدای بوسه است که اتاق را پر کرده است.