نامۀ 49

ساخت وبلاگ
  • شب که می‌شود یاد تو می‌افتم که چراغ خانه‌ام بودی. نه اینکه فقط شب به یاد تو هستم. نه. یادت و خودت قدم به قدم با من همراه است - همراهی. انگار کن صدایت دم گوشم می‌پیچد، رسا و باپژواک. مرا صدا می‌زنی؛ صدایت دلهره‌آور است. تکانم می‌دهد. می‌جنباندم. رشتۀ زندگی‌ام را به دست می‌گیرد. تا می‌زند. تارش می‌کند و منتظر می‌ماند تا پود را لای آن بیندازم؛ منتظر می‌ماند تا با تو هم‌صدا شوم. شب که می‌شود لای آن تاریکی، زیر نوری که از درز پنجره وارد اتاق می‌شود تو را می‌بینم. تو را آنجا می‌جویم و همانجا می‌یابم. روسری پلوخوری‌ات را پشت سرت گره می‌زنی و سفیدی گردنت را به رخم می‌کشی. برق گوشواره‌ات یک آن چشمم را خیره می‌کند. لب‌هایت از هم وامی‌شود و تبسم دخترانه‌ای در پسِ چشم‌های شوخ‌ات، پشت سایۀ مژگان‌ات، قایم می‌کنی. دل‌نگرانی‌ات را کنج لب‌هایت جاگذاشته‌ای. چشم برنمی‌داری از پیراهن راهراه‌ام؛ یقه‌اش را هم از زیر چشم می‌گذرانی، نکند چرکین باشد. کمان ابروهایت را بالا می‌اندازی و مرا تمام‌قد ورانداز می‌کنی. گویا داماد چهل‌ساله‌ات را یک بار دیگر به خواستگاری دعوت کرده‌ای. سفیدی دندان‌های مرتبت رو به زردی می‌رود. آخر چند روزی است دندان روی جگر گذاشته‌ای و منتظر مانده‌ای تا شب خواستگاری‌ات دوباره تکرار شود. بیا مثل گذشته تازه‌عروس و تازه‌داماد تنگِ دل هم بنشینیم و اسب خیال را ول کنیم برود پی همان شبی که اول بار کنارت نشستم. پلک‌زنان چشم دوخته بودی به پیراهن آبی‌رنگم که یقه‌اش سنگ‎مال شده بود و شق و رق ایستاده بود؛ انگار کراوات زده باشم. دستت را از لای لباس عروسی‌ات درآورده بودی. صدای خش‌خش لباس ناخن به سکوت اتاق می‌زد. نرمی دستت را روی صورتم حس کردم. هنوز هم حسش می‌کنم. بانوی من، دستی بجنبان و امانم نده. دستت را رها کن سمتم و بگذار یک بار دیگر در برت بگیرم. بعد از چهل‌سال.
ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 214 تاريخ : شنبه 18 اسفند 1397 ساعت: 4:12