چیزی راه گلویم را بسته است، چیزی شبیه بغض نهماهه. نفسم بالا نمیآید. انگار دارم کابوس میبینم. کسی پایش را گذاشته است بیخ خِرَم و به هرجانکندنی است نمیشود از خودم دورش کنم. لاجَرَم داد میزنم، جیغ میکشم. اما صدایم به جایی نمیرسد. گویی تارهای صوتیام توان پژواک را از دست دادهاند. صدای درونم به تارها برخورد میکند و برمیگردد. هوار میکشم و کسی نمیشنود. نگاهم به تاری میرود. چرا این کابوس انتها ندارد؟ چرا کسی بیدارم نمیکند؟ چرا کسی نیست در آغوشم بکشد، نوازشم کند، دلداریام بدهد و فریاد بزند: «صبحت به خیر عزیزم.» همهجا را سکوت گرفته است. دادوبیدادم به جایی نمیرسد. فریادهایم را کسی نشنید جز آنکه پایش را روی سینهام گذاشته و به سمت گلویم میکشاند و به چنبره فشار میآورد. جانم به لبم رسیده است. چشمهایم گرد شده است، درست مانند کسی که لحظۀ جان دادنِ اوست. و جان میدهم. روحم آزاد میشود. میگویند روح چون لباسی است که از تن کنده میشود. اما باورم این نیست. روحی در این بدن نبود که کنده شود. روح با فاصلۀ چندفرسنگ ایستاده بود، نظارهگر و در انتظار، و هرازچندگاهی فرکانسی به سمت جسمم روانه میکرد. جان کندن سخت است. شبیه زاییدن است. درد در تمام تاروپود زن میپیچد و زن به هرسو چنگ میزند. انگار میخواهند از درهای مهیب پرتابش کنند که انتهایش را خارهایی تیز چیدهاند. به هر خس و خاشاکی دست میاندازد. امیدی برای زیستن ندارد. کسی در درون زن وول میخورد. خونابهها جاری است. جانکندن نیز چنین است. مرگ چنگالهایش را در درونت فرومیبرد و میخواهد هرآنچه در درونات از پلشتی است بیرون بکشد، مثل خونابۀ زایش. زن میزاید. نفس آخرش را میکشد و کس دیگری در هیاهوی این جان دادن نفس تازه میکند. جان کندن سخت است. رهاشدن از دام دنیا آسان نیست. گنجشکی لای دستهای صیاد گیر کرده است. دست زمخت مرد گردن گنجشک را میگیرد و با فشاری سرش را میکَند. آنگاه، روح فاصله را کم میکند. میآید بالای سر جنازه و بهرغم همگان، لبخند میزند. او لبخند میزند و دیگران دور جنازه مویه میکنند. نگاهم به چهرۀ مردی میافتد که آنک، پایش را از خرخرۀ جنازه برداشته است. مویهکنانِ دور جنازه او را نمیبینند. مرا هم نمیبینند، همچنانکه در دنیا ندیدهاند. کنارم نشسته بودند اما نمیدیدند. خیالشان جمع بود که هستم. انسان موجود پیچیدهای است. درونش غوغایی است از اندیشههای درهم، از دردهایی که ربطی به جسم و ذهن ندارد. دردِ روح است اما دلیلش در انتهای قلب در سهکنج تنهایی پنهان است. دردهایی هست که جسم تاب تحملش را ندارد. دردْ جایی از قلبت را میسوزاند و مثل اشک از چشمهایت جاری میشود. قلب که بایستد، دیگر درد نداری، اشک نداری، سوز نداری، آرزو نداری. زاییده شدهای. کودک درونات، عریان، سربرمیآورد. نفس میکشد و این بار میخندد. خندههای مستانهاش تا عمق شب پیش میرود و تو پی آن میدوی. جست و خیز میکنی. سبکبار جست میزنی. وسط جستزدنهایت، کسی دستش را روی صورتت میکشاند، همان که آرزو داشتی ببینیاش. کافی است دستش را بگیری. بیدار میشوی. خودت را وِل میکنی در آغوشش. بوی یاس میدهد. روحش را در آغوش میگیری. مثل کودکی میشوی در آغوش دایهاش. تاب میخوری و شیرۀ جانش را به جانت میکشانی. دستش را دور گردنات حلقه میزند. غرق میشوی در اقیانوس چشمهایش. طراوت بهار را حس میکنی و زنده میشوی. زنده که میشوی، دوباره تویی و دردهایت. غریبه پایش را دوباره میگذارد بیخ خِرت.