چه ناباورانه مرا از بالای پنجرۀ اتاقی که ساخته بودم به زیر کشاندیام و اینک، دوباره، در کوچه سرگردانم. تردید ندارم که اگر بیحرکت بمانم نیز زمان خواهد گذشت، اما دلم آرام نمیگیرد. با خودم میگوید نکند نیمۀ پنهانم هنوز، جایی، منتظر است تا پیغامی، پسغامی بیاید برایش. درب شیشهای هرخانه را که مینگرم، سایۀ تو را میبینم. گولم میزند. حتی مفلوجی که بر ویلچر نشسته ذهنم را درگیر خودش میکند. نکند نیمۀ گمشدهام همین است که دیری است سر از پا نشناخته پیام دویده و اینک خسته و نزار نشسته است. لیلای من، باشی یا نباشی، میپرستمت. اما کاش همیشه اخمهایت توی هم بود. کاش هیچگاه لبخند نمیزدی. کاش همهاش در قهر بودی و بساط خداحافظیات پهن بود. و آنگاه نشانت میدادم که همیشه با توأم، و چقدر اخمهایت را دوست دارم.