باران ـ اصلاحیه

ساخت وبلاگ
باران, ـ اصلاحیه,

نویسنده مسلم شوبکلائی ـ شاعر، ویراستار و نویسنده در چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۰ |

صدای باران می‌آید. اولین باران پاییزی از زیر زلف‌های خورشید فرومی‌ریزد. قطره‌های باران روی حلبیِ داخل حیاط چکه می‌کند و صدای آن بر سکوت سَرسَرا[1] ناخَن می‌کشد. این واقعیت که نیستی، چون لوکِ[2] مست، بند پاره می‌کند و بر همۀ دارایی‌های خیالی‌ام می‌تازد. آنگاه، دوست‌داشتن می‌شود جان‌کندن، می‌شود شبیه کشیدن دست بر ساقۀ خار مغیلان. انگار کن برگ‌های گَزَنه را بر پوست دستم شلاق زده باشند؛ کیسه‌های اسیدی‌اش پاره می‌شود و می‌سوزاند. خُنُکای زهر بر خون سوار می‌شود. دست‌هایم از بیخ شانه‌ام سست می‌شوند و می‌افتند. توانی نمی‌ماند که قاب تصویرت را بر دو دست بگیرم تا به چشم‌هایت خیره بمانم و درد را با تو واگویه کنم. پشت پنجره آه می‌کشم و شیشه تار می‌شود. دلِ تَرَک‌خوردۀ من بر جنازۀ غرور له‌شده‌ام سوگواره می‌سُراید و اشکْ چکه می‌کند.

به حیاط پا می‌نهم و زیر بارانی که تو را در من تازه می‌کند خیس می‌شوم. زیر باران، خیس اشک، خاطرۀ چند روز با تو بودن را تشییع می‌کنم و در فراق‌ات می‌گریم. آهسته پیِ تابوتْ قدم می‌زنم و هق‌هق گریه‌هایم را پشت غرورم پنهان می‌کنم. تسبیحی بر گردنم آویزان است و نامت را زمزمه می‌کنم، هرچند آنقدر مقدسی که نامت بر زبانم جاری نمی‌شود؛ شبنم و نیلوفر و نسیم و باران تنها استعاره‌هایی از تو هستند.

خودت می‌دانی که این حال و هوا تنها ژستی عاشقانه نیست، واقعیتی است که آشفته می‌کند، تُرکْتازیِ[3] محبتی ژرف است. بعضی چیزها مثل خار به چشم فرومی‌روند، خواه بخواهی و خواه نخواهی. بیرونش بکشی چشمت کور می‌شود، چه اینکه رهایش کنی. درد جدایی از این قسم است. به دردی دچار شده‌ام که نپرس. دردهایم گفتنی نیست. دستکم، ناشدنی است که درد عشق و فراق را جار بزنی و همگان دریابند که بر تو چه می‌گذرد؛ جز سوخته‌دلانْ محرمی بر راز عشق نیست، و نیز درد تنهایی را نمی‌شود به زبان آورد و طعم تلخ فراق را نمی‌توان به‌آسانی توصیف کرد. نیشتری بر جان. تبداریِ زمین در نبود باران. در وصف این درد به ستوه آمده‌ام. واژه کم می‌آورم. اینْ دردی است که فرومی‌خورمش و به چکه‌های باران می‌سپارمش. باران با اشک‌هایم درمی‌‌آمیزد و روی زمین می‌ریزد.

باران! وقتی می‌باری، آنگاه که بر جسم و جانم چَنبره[4] می‌زنی و از موهای سرم تا پشت پاهایم را می‌بوسی، سردم می‌شود. چونان نسیم، از تار و پود پیراهنم می‌گذری و با نوازش‌ات خیس می‌شوم. خیس اشک‌های توأم و تو خیس اشک‌های من؛ خیس توأم، آنگاه که در نگاه تو غرق می‌شوم؛ غرق توأم، آنگاه که با اشک‌هایت خیسم می‌کنی.

باران! نازی به دشت کن، زلفت را به باد بسپار و یک بار دیگر با من قدم بزن. دلم برای گل شب‌بو تنگ شده است، همان که از لای گیسوان‌ات می‌بوییدم؛ باران از لای موهای تافته‌ات عَطری دل‌انگیز می‌پراکنْد. بوی باران، بوی خاک نم‌گرفته و موهای باران‌خورده. می‌بوییدم‌ات با عشقی پیچیده در ملحفۀ زمان. قدمم با قدمت همراه بود و نگاهم به نگاه تو دچار، و عطرت در تاروپود وجودم می‌پیچید، همچون گیسوان بافته‌شده‌ات، طنابی بر گردن، که راه نفس کشیدن را می‌بندد.

تو کیستی که چشم‌هایم برایت خون گریسته و لب‌هایم به داغ لب‌هایت ترک‌خورده و پاهایم در رسیدن به خانۀ تو تاول برداشته است؟ تو کیستی که در تاروپود زندگی‌ام جاری شده‌ای و لحظه‌ای امان نمی‌دهی؟ با من چه کرده‌ای که این‌گونه دست بر زخم نهاده، بی‌ سر و پا به سویت روانم؟ مگر به تو چه هیزم تری فروخته‌ام که دل می‌بری اما از پسِ پرده برون نمی‌آیی؟ این چه حُسن است که بر رگ‌و‌پی‌ام می‌تازانی، تن نحیفم را به باد می‌دهی و، سپس، سلیمان می‌شوی و بر باد حکم می‌رانی تا تابم دهد؟ این چه رسم دلبری است که با نگاهی واله می‌کنی و آنگاه، نظاره‌گری تا شکار زخمی‌ات جان دهد؟ صدای قلبم را می‌شنوی؟ و لرزۀ پاهایم را حس می‌کنی؟ اصلاً، دلت برایم تنگ می‌شود؟! شده یک بار نوشته‌هایم را بخوانی و خیسی اشک را لابلای آن ببینی؟!

لب‌هایت را از روی پیشانی‌ام بردار. زخم قداره‌ای که دیروز به پیشانی‌ام زدی هنوز سوز دارد. لب‌هایت عجب دشنه‌ای است. از داغش، دارم می‌لرزم. این اندوه فزاینده را با چه کسی در میان بگذارم؟! آخرش این تب و لرزِ جدایی، این تنهایی  وحشتناک، این فراق شراب دو آتشۀ لب‌هایت مرا خواهد کشت. اینجا برهوت است. برهوت لب‌های تو. در این برهوت، گم‌شده‌ام. باید خودم را بیابم.


[1]. نوعی شتر.  

[2]. چشم برهم‌زدنی.

[3]. تاخت و غارتگری.

[4]. حلقه زدن، بسان ماری که آرام به گرد خود حلقه می‌زند.

ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 181 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:04