چشمهایت آخرش مرا میکشد؛ اسیر خماریاش شدهام؛ خمار که باشی همه بر این باورند که شراب نوشیدهای. اما مستی که مسری نیست. پس، چرا شبیه مستان شدهام؛ واژه کم میآورم در وصف نگاه تو. وامونده میسوزاندنم. لامسب جهنمه. بغض میکنم. مضحک است که در مقابل چشمهای شوخت میگریم. مهلقا! بیا به اتاق تنهاییام؛ بیا و جمعوجور کن بساط افسردگیام را.