نویسنده مسلم شوبکلائی در دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶ |
«مرد جوانی به نزد استادي میرود و به او میگوید: استاد، میخواهم شاگردت بشوم تا بتوانم مسیر درست زندگی را بیابم. استاد نگاه ژرفی به مرد جوان کرد و گفت: به نظر میرسد براي تعلیم دادن تو طلاي بسیاری لازم است. پس، مرد جوان وارد میدان زندگی شد و سالهاي سخت و طولانی را تلاش نمود تا طلاي کافی براي استاد فراهم آورد. آنگاه، دستاوردهایش را نزد آن مرد حکیم برد و پیش پاي او گذارد. استاد دانا نگاهی به مرد جوان کرد و او را پیرتر از آخرین باري که دیده بود یافت و گفت: مرا به این طلا نیازی نیست. مرد جوان با ناراحتی شروع به شکایت نمود که او صرفاً تعالیم استاد را اجرا کرده است ولی پیرمرد اجازۀ ادامۀ اعتراضها را به او نداد و گفت: اگر در طی تلاشهایی که براي به دست آوردن این طلاها انجام دادهاي چیزي نیاموخته باشی، من نیز نمیتوانم چیزي به تو بیاموزم و اگر آموختهای که به گنج مرادت باریافتهای!»
ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 215 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 0:07