در دنیایی که بوی ادرار گرفته است، پوشک بستن معنایی جز حریم خصوصی ندارد. وگرنه، همخوابگی دو انسان با دو گورخر را تفاوتی نیست. و اما عشق، لحافی است که بر سر میکشند تا وادادگی در برابر دیگری معنا یابد؛ عشق همان هوس است، با این تفاوت که روسری گلگلی به سر کرده، دامن چینچین به تن پوشیده است.
بالهای آدمی با پرهایی از جنس دیگر تزیین شده است، نه با عشق و نه با هوس. شاید بشود نامش را سکوت گذاشت. اما نمیخواهم سکون و وادادگی به یادت بیاید. شاید بشود نامش را پرواز گذاشت اما نمیخواهم دلبریدن از همخوابه بزند به ذهنت. شاید بشود نامش را رقص گذاشت، رقص در دل نسیم. نسیم که میوزد، انگار کسی هست دارد در تو میدمد، نفس به نفسات داده است، دارد پژواک میشود برای دل سوختهات، دارد میکشاندت لب یک پرتگاه. و تو دوست داری این سقوط را، هرچند میدانی دارد میتازاند بر رگ و پی انسانیات. و تو پایکوبی میکنی بر این فانی شدن، به رقص درمیآوردت، سماع میکنی، دیگر دست خودت نیست. مثل دامن چینچین است به دست نسیم، مثل شعلهای است که باد به بازیاش گرفته است. حس خوبی داری. باورت این است که شمع باد را به بازی گرفته است و دامن چینچین است که دامن نسیم را به رقص واداشته است.
بهتر از جانم، من از آن سکوت، از آن پرواز و از آن رقص هرچه بگویم هیچ نگفتهام. قلم بر کاغذ نمیلغزد تا به گونهای دیگر صحنه را تصویر کند و به نمایش درآورد هرچه هست را. گویا تسبیحی بر گردنام آویزان باشد اما ذکری بر لبام نباشد. میدانم دارم چه مینویسم اما نمیدانم چه بنویسم. واژه کم میآورم. در دنیایی که طبیعت با ملکوت درهمتنیدهشده سخن گفتن از محبتی سوزان بدون درگیر شدن با جسم و هواهای زودگذر آن سختی خود را دارد. امیدوارم درکم کنی.
کاش میشد دم گوشات پچپچ کرد. بعد، تو بالهایت را باز کنی، بیندازی سر کولم. محکم در آغوشم بگیری و صدایم بزنی و آرام جوابت را بدهم.