این اولین نامهای است که دارم برایت با این حس مینویسم، حسی که به فرشته دارم، فرشتهای که بالهایش را به زمین میخکوب کردهاند.
صدای تپش قلبم در این لحظات همچو میکوبد و به پیش میرود که انگار میخواهد گوش فلک را کر کند. یواشیواش میپلکد میان موسیقی زندگی و راه باز میکند سمت تو. هنوز فرصت نکرده است خود را به دم گوش تو برساند. جلوِ دست تو خیمه زده است و منتظر مانده تا تو سکوت کنی. چند روزی است پشت سر هم داری حرف میزنی.
جان دل من که شما باشی نباید هایهای گریه کنی و به بود و نبود هستی بد و بیراه بگویی. سرت را بگذار سر شانهام. بگذار نرمی صورتت را حس کنم. آرام بگیر. ول کن غصههای زندگی را. به تو چه که آبانبار دارد میخشکد. آخرش برف میبارد. همهاش که تابستان نیست. به تو چه که نوچههای میرزا همهاش با هم سر قهر و دعوا دارند. شب نشده با هم آشتی خواهند کرد، مثل زن و شوهری که روز هر وقت دندانشان به گوشت هم برسد و تا توان دارند از گوشت هم میکنند و شب که میشود در تاریکی شب، باز هم پای خود را به پای هم میپیچند. انگار نه انگار که در روز چه گذشت. شاید هم از بختک شب میترسند و پناهگاهی جز این همپیالۀ هر شبی ندارند.
سرت را بگذار روی شانهام و تا بوق سگ برندار. اشک میخواهی بریزی روی شانهام بریز. نفسنفس بزن دم گوشم.
دستم را میگذارم روی شانهات و محکم میکشمت سمت خودم. میکشمت روی قلبم. چند روزی است در قلبم خانه کردهای. انگار چمدانات را برداشتهای، کوچ کردهای به کلبهای که تازه چوبهایش را رنگ کردهام، به رنگ عسلی، رنگ چشمهایت.