دُنگم گرفته برایت نامه بنویسم، از آن دست نامههایی که با اشک خیس باشد و کاغذش مچاله به نظر رسد. بعدش تو بخوانیاش و لبخند بزنی، لبخندی که با آن، لبهایت از هم باز شود و دندانهای نارجّ زردشدهات بزند بیرون. صد بار بهت گفتم مسواک بزن و تو گفتی همین دندان کفاف چند روز زندگی را میدهد. بعد، سهگرهات را در هم کنی و من بگویم: چهرهات با اخم زیباتر است. چه کسی گفته لبخند ژوکوند؟ چرا نگفتهاند اخم نگار؟ اخمهای توست که عمری دلم را گره زده است به دل تو. سهگرهات را باز کن بانوی من.
زخم قدارهای که دیروز به پیشانیام زدی هنوز سوز دارد. لبهایت عجب دشنهای است. آندم نعره کشیدم و اینک دارم میلرزم. آخرش این تب و لرز بی تو بودن، این تنهایی دهشتناک، این فراق شراب دو آتشۀ لبهایت مرا خواهد کشت. کاش پیش از کشته شدن یک بار دیگر میدیدمت. میدیدمت با گونههای گلگون در رختخواب آهسته نفس میکشی. نگاهت کنم و بغض بیخ گلویم را بگیرد. کاش میشد زلف چتریات را که روی پیشانیات ریخته ببوسم. اما قمهبهدستها راه را بستهاند و تو را در حصاری به حبس کشیدهاند که برج و بارویش از زندان عشق مهیبتر است و راه گریزی از آن نیست. اگر بود که از من نمیگریختی.