برای عشق کمی بی سر و پا باید بود اما هنوز آتشی در تو نیست که روشن شود، گُر بگیرد، آتشات بزند. آنگاه، مثل اسپند شوی روی آتش، بسوزی، بسوزانی، پودر شوی، به باد بسپری تن گداختهات را، با باد به پرواز درآیی و به کوی آنکس که دوستش داری پرواز کنی. کمی درد دارد این حال و هوا و تو میترسی از درد. نمیخواهم رنجت بدهم، نه به خاطر اینکه فکر کنم رنج کشیدن بیفایده است، به این سبب که میدانم راه برای تو سختتر از آن است که بتوانی، سنگلاختر از آن است که بدون زخمی بر ساق پا از آن بگذری، و من دل ندارم تو رنج بکشی. جای تو بودم تکلیفم را با خودم یکسره میکردم؛ دل دل کردن تنها اشک بهبارمیآورد. مرا نیز به حبس کشیدهاند اما روحم را که نمیتوانند به بند بکشند. در جوار توأم. همنفس با تو گام برمیدارم. در آغوشات متولد شدهام. مثل نوزاد، بیهیچ پرچینی.
دیگر از من چیزی نمانده که هدیهات کنم. همه را دیگران تلکه کردهاند. اگر تو نبودی، تا حالا هفتکفن پوسانده بودم. حالا فهمیدی چقدر برایم مهمی. گاه عضلات قدرت فرمانبری ندارند. پیر و پاتال بشوی همین میشود. اما هنوز زندهام به هوای تو زندهام. هوای تو زندهام میکند. زندهام نگهمیدارد.
گریزگاهی نیست از زیستن، از چشمبهراهی. باید در این چمنزار چرید، هرچند تو نباشی و دامن چینچینات نباشد که به رقص درآورد چمن را. انگار سالهاست عشق را به مسلخ بردهاند و من در رؤیا میزیام. کسی چرا نیست بیدارم کند. بزند زیر گوشم و بگوید عشق را سر بریدهاند؟ ای عشق! در هیاهوی کدامین کوچه سر بر زمین گذاشتهای و ذبحات کردهاند که دیگر از نفیر شبانهات خبری نیست؛ بستر من پر است از ککهایی که خون تازه میمکند و عشق را نمیفهمند. به چراگاه خود برگرد. هنوز چمن دارد میرقصد. هنوز نگار و هنوز باد دارند میرقصند.