هوا سرد است

ساخت وبلاگ
هوا سرد است

نویسنده مسلم شوبکلائی در دوشنبه هجدهم دی ۱۳۹۶ |



  • وقتی انگشت اشاره‌ام ماشه ‌را چکاند، میخی سربی از فاصلۀ ده گزی پرتاب شد و آرام در چالۀ شکمش فرورفت. لکه‌های خون در هوا پاشید. جامه‌اش سفید بود. رطوبتی سرخ تار و پود جامه را خیس کرد. پیراهنش خونی شد. خون قطره‌قطره از شکاف‌ چکه کرد و نقشه‌ای بر گودی شکم شکل گرفت. اینجا خانۀ من است، هرچند در خانه‌ام نیستم؛ مستأجرم. انگشت شصت پایم با سوراخِ جورابم ورمی‌رود. زندگی‌ام سوراخ‌سوراخ شده است. دیشب، با عزیز مهربانم هم‌بستر بودم و امروز می‌خواهم خونش را در شیشه کنم. پس از خونریزی، چهره‌اش زرد می‌شود. نگاهش می‌کنم فقط. بگذار خود را بپیچد به ملحفه‌ها. سفیدی بختم سیاه است و سفیدی ملحفه‌ها قرمز. انگشت‌ها را جلوی چشم‌هایم مشت می‌کنم؛ ده میخ چوبیِ صورتی جعبه می‌شوند. برمی‌خیزد و یک لیوان آب را به حلقوم خودش می‌ریزد. حلقۀ سکوت را می‌شکند: گرگ و میش هواست. دلم گرفته. بیا با هم به خیابان برویم. چرتم پاره می‌شود. دست را از ماشه می‌کشم. نمی‌توانم بچکانمش. جوراب را باید کند. دست را باید شست. چشم را باید بست. چشم‌هایش باز است، خیره به چشم‌هایم. و پلک‌هایم سنگین‌تر از هر وقت بستری برای لمیدن می‌خواهد. بوی عطر یاس از لای مانتوی قهوه‌ای‌اش دوره‌ام می‌کند. کورشده خیز برمی‌دارد، پیچکی می‌شود و دوروبرم دام می‌تند. دیگر وقت خوابیدن نیست. میخ‌های دستم لای انگشت‌های صیقلی‌اش جای می‌گیرند و صد متر از کوچه را قدم می‌زنیم. هوا تاریک است. پشت این تاریکی دو شبح در راه‌اند.
  • دوستش دارم و ندارم. دوست‌داشتنی چونان جزر و مد، مثل غولنج: می‌گیرد و ول می‌کند، مثل یک جیغ بلند در دلِ تاریکی: هراسی در دل و تپشی شورانگیز از صدای یک زن. به خیابان می‌رسیم. ابله‌وار می‌خندیم و روی نیمکت ایستگاه می‌نشینیم. احساسی از شعف بر پوست تکیده‌اش موج می‌زند. باید می‌کشتم او را که می‌کُشَدم. اما می‌ترسم.  هرچند می‌دانم منِ سحر‌شده بیش از این دوام ندارم. شاید بمیرم. پشت پلک‌هایش از بس انتظار کشیدم پیر شدم. به کدام دشنه باید او را کشت؟ می‌شود بی‌صدا رگش را برید یا بهتر است خفه‌اش کنم! سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهم. بوی ادکلن پیراهنش خفه‌ام می‌کند. ریتم تیک‌تاک قلبش، وقتی سرم را روی شانه‌اش جابجا می‌کنم، به هم می‌خورد. دستش را لای موهایم می‌کشاند. با انگشت‌هایش موهایم را شانه می‌زند. صدای کش‌دار خش‌خش موها به گونۀ سکوت ناخن می‌کشد. او حرف می‌زند و من چشم‌هایم را می‌بندم. چرتم می‌گیرد و سرم از روی شانه‌اش سُر می‌خورد. کیف بنددار فاصله می‌شود میان منِ من و منِ او. دیروز داخل کیفش را دید زدم: مسواک، موبایل، رژلب، شانه، آینه ... کوفت و زهرمار. همه‌چیز هست جز عکس شوهرش. بلند می‌شوم. دستم را می‌کشد و می‌ایستد. دستش را ول می‌کنم؛ شاید این‌بار واقعاً گم شوم. فاصله می‌گیرم از این کوه خوبی‌ها و دوباره نزدیک می‌شوم؛ کودک درونم تاب می‌خورد. به یک‌باره دستانم را دور کوه قلاب می‌کنم. هوا ابری است. دلم گرفته است. قطرۀ اشکی تا گوشۀ چشم‌هایم سُر می‌خورد و آرام روی گونه‌اش می‌چکد. من با صدای طبل‌ها بارها رقصیده‌ام.
  • این عجوزۀ بی‌فرزند چند سالی است هوادارم شده؛ از همان صبحی که چسب زخمم را واکرد و زخمم را دید، پرستارم شد. هر بار یک بلور نمک لای زخمم می‌گذارد تا تا‌ابد ترخیص نشوم. و من هر بار دندان‌هایم را به هم می‌سابم و تلخی‌ها را می‌چشم. تنفری قدیمی لای دندان‌هایم گیر کرده است. اما دردهایم رو به بهبودی است، چون او پرستار من است! در آغوش پرستارم مچاله می‌شوم. عشق همین است: بسوزی و محکم خودت را به هیمۀ گُرگرفته قلاب کنی.
  • فرشته‌ها سرد برخورد می‌کنند. هوا سرد است. خیابان جای ماندن نیست. به خانه برمی‌گردیم. چند دانه خرما شام ماست. رو به ایوان رختخوابم پهن است. ساعتی بعد، او خرناسه می‌کشد. و من تا وقت سحر بیدارم. تا صبحدم می‌نوشمش، مثل خون‌آشام. با چشم‌هایم گلبرگ‌هایش را می‌چرم. دندان‌قروچه می‌گیرم و بین دو دندانِ آسیاب گوشت تنش را حس می‌کنم. لَخت است. جمعی باتوم به دست، دانه دانه، میخ‌هایی فولادین را بر جمجمه‌ام فرومی‌کنند. سرم درد می‌گیرد. دندان‌هایم چفت شده است. در گلویم  نعره‌ای جان می‌کَنَد. واژه‌ها کم‌رنگ می‌شوند در بیان احساسم.
  • نامش فرشته است. فرشته‌، از خروس‌خوان تا شغال‌خوان، هر وقت که نبضم با دیدنش تپید، سرد برخورد می‌کند؛ نکند خاطرخواه من است! دوان‌دوان به پیچ هر خاطره می‌رسم سایه‌اش بر پیچ بعدی پیداست. از خَم همان پیچ سرک می‌کشد تا مطمئن شود هنوز در پی‌اش روانم. نگاه نافذش گیراست. سیاهی چشمش به ماری پیچیده در خود میان دسته‌ای قو شبیه است، آماده و در کمین. او عشق دیرینۀ من است. چند سالی است با پیراهن سفید مهمان خانه‌ام شده اما هرگز نزاییده است. شاید کوتاهی از من است.
  • امروز جمعه است. سحرخیز شده‌ام. نه چشم دارم فرشته‌ام را ببینم نه دل دارم نبینمش. دو موجود زنده در اتاقی کوچک. اگر چهارچوب خانه را هم حساب کنی، شاید به فرشی دوازده متری قد بدهد. مبلمان نداریم. نمی‌دانم دلم را به کدام معجزۀ این آلونک خوش کرده‌ام، به لبخند‌های فرشته، به گریه‌های نوزاد رؤیاهامان، یا به هم‌بستری رایگان هرشب.
  • زمان شیرۀ هستی‌ام – هستی‌اش - را می‌مکد، می‌دوشد. رژلب را روی پوست پلاسیدۀ لبش می‌کشد، شاید باز هم گیرا شود. چند روزی است مرز چهل‌سالگی را با هزار اهنّ‌و‌تلپ گذرانده است. جشن تولد جانانه‌ای بود. آن شب برای آخرین بار با هم رقصیدیم. چهل سال باکره ماندن سخت است. کوتاهی از من است. جدایی‌اش هم سخت است. قلبم چه کند بدون او، با عشقش؟ بارها نفس به نفس داده‌ام با این گل لطیف. چگونه فراموش کنم این‌همه مینایی را؟ این ایستایی دهشتناکِ سال‌ها کُپه‌کُپه حرف دل را بر گوشه‌گوشۀ قلبم تلنبار کرده است. می‌بوسمش. چشم‌هایش بسته است. آتش درونش را تنها با بوسه نمی‌شود خاموش کنم. مرد باید. این را می‌فهمم. پس، برای صدمین بار لب می‌گشایم: فرشته! بهانۀ جدایی فراهم است؛ از اینکه تاکنون تحملم کرده‌ای بس است. بگذار آزادت کنم. آزادم کن. خمیازه می‌کشد و می‌گوید: فعلاً بگیر بخواب.
ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 183 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 1:44