پاهایش برهنه بود. دستانش را از پشت با طناب بسته بودند و هلش میدادند. سبیل پرپشت و تابخوردۀ او گونههای استخوانیاش را بیش از پیش به رخ میکشید. این اولین بار نبود که به اسارت درآمده بود اما بیتردید میدانست آخرین بار است. فریدون یکآن گردن خود را بر طناب آویزان از دکل کشتی دید. دلش لرزید اما به خود اجازه نداد تنش بلرزد. پاهایش را محکم کرد. مردی روی صندلی لم داده بود. کلاه لبهپهنی بر صورتش افتاده بود. صدای مردهایی که هر کدام سیوشش روز بود جز آب ندیده بودند گوش را کر میکرد. صورت آفتابخوردۀ فریدون در آن صبحدم نم کشیده بود. زیر کتفهایش را گرفتند و او را به بالای چهارپایه کشاندند. شلواری کوتاه پوشیده بود. ساق پایش از سایش زخم داشت. نگاهی به افق انداخت که در آن دم صبح سرخرنگ شده بود. چشمهایش خیره ماند. کَرَم را دید که از دل آن سرخیِ چشمگیر سوار بر اسب میتازد و تیرش را به کمان انداخته و طناب بالای سر فریدون را هدف گرفته است. کرم تنها مردی بود که میشد به او اطمینان کرد. اگر میتوانست، بهیقین خود را میرساند. بارها با هم خندیده بودند و بیشتر از صد بار جای هم گریسته بودند. آن روز صبح، کرم، بدون مقدمه، دلهرهآورترین خبری را که میشد روز را با آن آغاز کرد به فریدون داد. کرم کنار میز صبحانه از بیگم، خواهر ناتنی فریدون، خواستگاری کرد. لبخندی بیرنگ روی لبهای فریدون که به طلوع خورشید زل زده بود نشست. او تنها چند گام تا مرگ فاصله داشت. چیزی که سالها انتظارش را میکشید در چند قدمیاش بالبال میزد. اما در آن چند گام تمام زندگیاش جلوی او رژه میرفتند. شاید هم آنها ایستاده بودند و فریدون سان میدید. آنروز بیگم دیرتر از معمول به خانه آمده بود اما برای هیچکس نگفت که دو ساعت بعد از غروب را با چه کسی گذرانده است. دو ماه بعد، خبر آوردند که بیگم حامله است. کرم منکر رابطه با بیگم شد. فردا صبح بیگم را، با دهان کف کرده و سر آویزان از تخت، مرده یافتند. کرم قسم خورد که تا زنده است قاتل بیگم را بیابد و خفهاش کند. قیافۀ حقبهجانب کرم و آنگونه که او از غیظ دندانقروچه میگرفت همه را بر آن داشت تا بیگناهیاش را باور کنند. فریدون، وقتی طناب دار را به گردنش آویختند، چهرۀ پاک و زلال بیگم را پیش چشمش مجسم کرد و بیآنکه پلک بزند سعی کرد درآغوشش بگیرد اما دستهایش را با طناب به پشت بسته بودند. بازوهای خالکوبیشده از پیراهنش بیرون زده بود. سینۀ ستبر فریدون چند ارزن برآمدهتر از شکمش به نظر میآمد. البته، اینها همۀ آنچیزی نبود که بیگم را سرمست میکرد. او برخلاف ظاهر خشن و مردانهاش مهربان بود. بیگم برادر ناتیاش را دوست داشت، اندکی بیشتر از حدی که هر خواهری برادرش را میپسندد. گاه زیر نگاه فریدون آّب میشد اما دم برنمیآورد. در آن هوای شرجی چند قطره عرق از پیشانی فریدون رو به پایین میآمد. نسیمی وزید. احساس خنکی کرد. سردش شد و همچنان که بین طناب و چهارپایه آویزان بود به خودش لرزید، به همان حالی که در آغوش بیگم حسش کرد. هر دو با هم لرزیدند. باد محکم به پنجره میکوبید. تپش قلب فریدون تندتر از هر شب بود. نفسهایش را تندوتند از بینیاش خارج میکرد. احساس کرد که داغ شده است. جوانی کمسنتر از کرم سیگاری را به بازوی فریدون چسباند. خالکوبی به قدر یک بند انگشت بیرنگ شد. بیگم خالکوبی رنگبهرنگ فریدون را دوست داشت. آن شب برای صدمین بار بازوی فریدون را بوسید و به او خبر داد که دارد پدر میشود. اما فریدون دستش را روی سینۀ بیگم گذاشت و او را برادرانه ازخودش دور کرد. بیگم وارد اتاق خلوت خود شد و هیچگاه با پای خودش از آن اتاق خارج نشد. شاید این طناب دار نفرین بیگم بود که تا دقایقی دیگر راه نفس کشیدنش را بند میآورد. فریدون چشمهایش را میان مردانی که بیدلیل میخندیدند و گاه پایینتنۀ خود را حوالهاش میکردند دوره گرداند و در آرامش مردی خیره ماند که صورتش را زیر کلاه لبهپهن پنهان کرده بود.
ب - و - سه - خدا ...
ما را در سایت ب - و - سه - خدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2shobkalayi3 بازدید : 184 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 10:23